مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

هفته 28

امروز مانی جون وارد ۲۸ هفته شد دیروز از صبح تا آخر شب خیلی تکون میخورد وقتی به خانم دکتر گفتم ممکنه از ناراحتی باشه گفت نه اگه کم حرکت کنه ممکنه پس نگران نباش اما امروز خیلی آرومه فکر کنم دیروز حسابی خسته شده امروز داره استراحت میکنه امروز هوا بارونیه وحال میده از رختخواب پا نشی ویکی ازت پذیرایی کنه اما کارای خونه و تنها بودن بهت اجازه نمیده
22 اسفند 1389

بی خوابی

امروز باید برای چکاب میرفتم آزمایش و سونو از دیشب با بابای مانی جون برنامه ریزی کردیم که چه کار کنیم سر ساعت ۸ وقت سونو بگیریم آخه خانم دکتر بهترین سونوگراف کرج هستن و من فقط ایشونو قبول دارم اما خیلی سخت وقت میده و وقت قبلی هم نمیده اونقدر استرس داشتیم که صبح ساعت ۵ ناخودآگاه بیدار شدیم و هر کار کردیم نتونستیم بخوابیم بابای مانی جون گفت صبحانه بخوریم اما من باید واسه آزمایش میرفتم ونباید صبحانه میخوردم اما بابای مانی جون خورد وطبق عادت همیشگی بعد از خوردن غذا خواب میچسبه!!!!!!!!! هر قدر تلاش کردم بیدار نگهش دارم نشد پرید تو تخت که تخت بخوابه اما از شانس من تا چشمش گرم شد تلفنش زنگ خورد و چرتش پاره شد خلاصه ساعت ۷ رفتیم آزمایشگ...
21 اسفند 1389

کج خلقی

نمیدونم چرا امروز اینقدر بد اخلاق بودم به همه چیز و همه کس غر زدم انگار با همه دعوا داشتم از صبح رفتم خونه ی مامانی تا حالا که اومدم خونه حتی تو راه هم به بابای مانی جون غر زدم آروم تر برو اونم گفت چرا الکی ایراد میگیری من دارم با ۳۰ تا میرم خوب شد رفت جایی کار داشت وگر نه وضع جنگی میشد ظهر هم موقع ناهار به مهبد (پسر داییم)که ۴ سالشه گیر دادم اونم ناراحت شد غذا نخورد گفت من میرم پایین خونمون ناهار میخورم فکر کنم امروز از دنده ی چپ بیدار شدم
19 اسفند 1389

برای مانی جون

این روزا خیلی دلم میگیره و احساس تنهایی میکنم نگار(زن داییم) میگه به خاطر تغییر هورمونیه اما هر چی هست منو اذیت میکنه واسه تو هم خیلی دلواپسم الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو عزیز دلم سالم به این دنیا بیای دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخوام جز سلامتی دیروز بابات یه نگاهی به من کرد و گفت خیلی خوشحالی که داری مامان میشی با این حرفش فهمیدم داره حرف دل خودش رو میزنه تو این مدت با هم لحظه های خاصی رو داشتیم حتی بعضی وقتا دعوا هم کردیم شاید به خاطر حساس شدن من یا اینکه بابات احساس میکنه من کمتر بهش توجه میکنم اما از وقتی تو توی زندگیمون اومدی تغییرات زیادی رو احساس میکنم ودلم میخواد هر چه زود تر بغلت کنم یه چیز جالب اینکه من هنوز از نظر ظاهری ...
18 اسفند 1389

هفته 27

امروز ماني جون وارد 27 هفته شد و ميشه گفت وارد 7 ماه هم شد همه ميگن بايد تو اين ماه مواظب باشي چون امکان داره 7 ماهه دنيا بياد امروز باز هم ماني جون طبق معمول اين که هر هفته هديه ميگرفت باز هم از زن داييم يه کابشن سر همي هديه گرفت زن داييم گفت رفته بودم واسه خودم خريد عيد اينو ديدم خريدمش ماماني هم ميگه خوبه منو از کابشن خريدن معاف کردي من هم طبق معمول قربون صدقه ي وسايل ني ني رفتم ...
15 اسفند 1389

ظرف غذا

ماني جون ما قراره اواسط خرداد چشم ما رو روشن کنه اما قرار شد يه سري وسايل ضروريشو زود تر بخريم وبقيه خريد رو بعد عيد بگيريم اما نميدونم چرا از وقتي دستمون به خريد رفت همش داريم خريد ميکنيم اما باباي ماني جون هنوز چيزي نخريده که به عنوان خريد بابا ثبتش کنم ماماني خودم هر دفعه که بهش سر ميزنم يه چيز جديد که خريده باشه رو ميده تا بيارم خونه دفعه پيش گفتم شورت عينکي کم خريديم دیروزکه رفتم چند تا ديگه و يه پتو گرفته بود که بهم داد غروبش هم زن داييم رفته بود واسه ماني جون سرويس غذا خوري خريده بود 
11 اسفند 1389

سیستم نو

تقریبا دو هفته پیش کامپیوتر ما سوخت اینم بگم که دور دور خراب شدن وسایل خونمونه اما بازم خدا رو شکر میکنم که ضرر مالی بوده واسه همین بابای مانی جون سیستم خواهرش رو امانت گرفت تا زمانی که سیستم جدیدمون اماده میشه لنگ نمونیم امروز زنگ زدیم گفتن فردا حاضره خیلی خوشحال شدم آخه مجبور بودیم اینو ببریم وبیاریم از قدیم گفتن هر کی سوار خر مردمه زود پیاده میشه از فردا راحت میشم و زود تر پست میذارم ...
9 اسفند 1389

هفته 26

امروز مانی جون وارد ۲۶ هفته شد و یه جفت کفش هم از زن دایی مامانش هدیه گرفت. البته امروز تولد پسر عمه اش امیر مهدی هم بود که وارد هفت سال شد
8 اسفند 1389

هوس بابا

دیشب بابای مانی جون گفت شام بریم بیرون اولش مخالفت کردم اما بعدقبول کردم گفتم بریم فست فود اما بابای مانی جون گفت دیروز که تو خونه نبودی من رفتم رستوران غذاش عالی بود من که قبلا اونجا رفته بودم گفتم نه من اونجا رو دوست ندارم اما بابای مانی جون گفت من دوست دارم نی نیم امشب کباب بخوره بلاخره رفتیم من از اول تا آخرش غر زدم چون اصلا غذاشو دوست نداشتم آخر فهمیدم که بابای مانی جون وقتی کوبیده ی اونجا رو خورده هوس جوجه کرده اما دیگه جا نداشته بخوره گذاشته واسه دیشب بازم وقتی جوجه خورد چشمش دنبال برگ من بود و گفت بیا غذامون رو عوض کنیم من هم قبول کردم انگار ویار بابای مانی جون بیشتر از منه آخه من هیچی جز بعضی میوه ها  هوس نمیکنم قربون مانی جونم ...
7 اسفند 1389

بستنی

دو روز پیش بابای مانی جون رفت یک کیلو بستنی میوه ای خرید از اونجایی که یخچالمون خراب بود مجبور بودیم یه کاریش کنیم دیگه تصمیم گرفتیم همشو بخوریم شام خوردیم وبعد بستنی رو تقسیم کردیم البته بیشتر از نصفش رو دادم به بابای مانی جون  بابای مانی جون میگفت مگه دکتر بهت نگفته چون شیر نمیخوری بستنی زیاد بخور میخواست زرنگ بازی در بیاره بیشتری روبده به من شروع به خودن کردیم اما انگار که برکت کرده بود و تموم نمیشد بعد از تموم شدنش دیگه نمیتونستیم تکون بخوریم کلی به این کارمون خندیدیم فکر کنم یه چند ماهی بستنی نخوریم ...
4 اسفند 1389